رمان آبنبات چوبی نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی، غمگین
تعداد صفحات : ۱۸۰
خلاصه رمان : داستان درمورد دختریه به نام ملیکا که با از دست دادن عشقش زندگیشو میبازه اما یه اتفاق باعث میشه سرنوشتش تغییر کنه…
قسمتی از داستان رمان آبنبات چوبی
تقریبا ساعت ۵ عصر بود ک دیدم در خونشون باز شد.
این دفعه تنها بود خیلی خوشحال شدم اروم دنبالش حرکت کردم.
منتظر تاکسی بود رفتم جلوتر و براش بوق زدم دیدم وایساده.
ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم بعد کلی تعارف رفت سوار ماشین شد وای ک چقدر خوشحال بودم از این بهتر نمیشد.
تو راه ازش ادرسو پرسیدم و بهم گفت.
دیگه حرف دیگه بینمون در بدل نشد دلم میخواست بشینم و ساعت ها نگاش کنم هر چند دقیقه یه بار از تو اینه نگاش میکردم.
وقتی پیاده شد بهش گفتم منم بیام کمکت کنم که قبول نکرد ولی خیلی دلم میخواست همراهش برم.
تو ماشین بودم و داشتم موزیک گوش میکردم و به ملیکا فکر میکردم.
تو فکر بودم ک ملیکا رو از دور دیدم سریع پیاده شدم و رفتم کمکش خریدارو از دستش گرفتم و گذاشتم تو ماشین و بعدش گفت منو ببر خونه.
“ملیکا” آقا مهرسام بهم کمک کرد خریدارو گذاشتیم تو ماشین ازش تشکر کردم و گفتم منو برسونه خونه.
ماشین و دم در خونه نگه داشت ازم پرسید کمک نمیخام گفتم نه.
همش ترس اینو داشتم یکی مارو ببینه سریع حافظی کردم و پیاده شدم. بعد پنج دقیقه حرکت کرد.
کلید و انداختم و وارد شدم خونه رو سکوت عجیبی رو فرا گرفته بود.
عجیبه هیچکس خونه نبود فقط امین روی مبل نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
-سلام امین مامان و بابا کجا رفتن؟
امین سرشو آورد بالا چشماش کاسهی خون بود.
از ترسی هین بلندی کشیدم و خریدام از دستم افتاد سریع رفتم سمتش: بغلش کردم چی شده داداش مامان و بابا کجان و شروع کردم به گریه کردن…