رمان آخرین بت نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۷۵۲
خلاصه رمان : قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیداکردن محمولههای گمشده دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشه رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی که ردپای سرگرد امیرمهدی رَها، بر برفهای خونین، جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل میشود؛ به نام مردی که یکروزی در گذشته بوی نان گرم میداد و حالا مدتهاست که کنج سلول انفرادیاش …
قسمتی از داستان رمان آخرین بت
وقتی سروان توشه را داخل زندان دید هم تعجب کرد و هم خوشحال شد.
پرهام راه را نشانش داد و کمک کرد کارهای لازم را انجام بدهد و با او همه راهروها را قدم زد و لحظهی آخر گفت:
من به دستور حاج علی اکبر اینجام. از این به بعد هر چیزی که نیاز داشتی یا هر اتفاقی که افتاد باید قبل از همه به من بگی.
متوجهم که اولین فرد مورد اعتماد برای تو، سرهنگ فاضله؛ اما گفتن جزییات نقشه مون حتی به پدرت ممنوعه. متوجه ای؟
_بله خیالتون راحت باشه.
به راحتی حرفش را قبول کرد.
حنا تا وقتی که میدانست جان و آزادی امیرمهدی پیش این آدم ها گرو است آدم سرکشی نبود.
_امیدوارم موفق باشی.
برای چه برایش آرزوی موفقیت کرد؟
برای رفتن به سلول انفرادی امیر مهدی که قرار بود آن ها را برای اولین بار آنقدر باهم تنها کند؛ یا رفتن به قلب اقيانوس؟
پرهام او را از دالان کوتاهی رد کرد و صدا زد: حیدری؟
سربازی که جلوی در آهنی انتهای راهرو ایستاده بود، به محض شنیدن صدایش پا به زمین کوبید و صاف ایستاد.
پرهام اشاره ای به در کرد و گفت: درو باز کن.
سرباز با اطاعت برگشت و حنا به دری چشم دوخت که به رویش باز میشد و قرار بود او را به امیرمهدی برساند.
پرهام اشاره ای کرد و گفت: میتونی بری.
قدمی برداشت که او آستینش را کشید و گفت: ملاقات اول فقط سه ساعت؛ ملاقات دوم هم هفته بعد به مدت بیست و چهار ساعت!
نگاهش با لرز از دست او که سریع رهایش کرد، بالا رفت و به چشم هایش رسید.
_حالا برو. آهسته قدم برداشت تا سقوط نکند.
پوستهی سردی را هم به صورتش چسباند تا در مقابل امیر مهدی خونسرد باشد …