رمان ای مهربان چراغ بیاور نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی، رازآلود
تعداد صفحات : ۱۳۱۴
خلاصه رمان : داستان افراد گمگشته ای از قافله زندگی،کسانی که تابو هارو شکسته و به دنبال خوشی های لحظه ای بودند دخترکی که برای رسیدن به عشق نافرجامی چه حرمت ها که نشکست، زنی که زندگی چندین ساله را قربانی پول نکرد اما در میان انان شکوفه ای نوبرانه وجود دارد که رسم عاشقی و زندگی را می آموزد.
قسمتی از داستان رمان ای مهربان چراغ بیاور
میهن با ریموت درهای پارکینگ را باز کرد و وارد باغ قدیمی پدرش شد محمود یک دستش را به لبۀ شیشه زده و نگاهش به درختان پیر و قدیمی آنجا بود.
با حسرتی عمیق زمزمه کرد: سی سال شد که از حمید خبر نداریم.
میهن با سرعتی آرام از حاشیۀ دیوار آجری باغ پیش می رفت. باد می وزید و شاخه های لخت بید مجنون را به رقص وا می داشت.
چنار پیر آخرین برگ هایش را به زمین می بخشید و نگاه میهن وقت عبور در خیابان باریک باغ از آینه به موجی از برگ های پوسیده بود که پشت سر ماشین به هوا می رفت. کنار دیوار آجری باغ توقف کرد.
ترمز دستی را کشید و با حالی محزون جواب داد: به زبون ساده میاد، وگرنه که پیر شدیم بین این در و دیوار که ازش خاطره می چکه لامصب!
در ماشین را باز کرد و باد آخرین روزهای آذر به صورتش خورد. آوازه برای دیدن شان عجول بود که با یک اشارپ و یک جفت صندل ابری روی سنگ فرش باغ به سوی شان می دوید.
میهن نفسش را ها کرد و کیفش را به دست دیگرش داد. محمود کنارش ایستاد و آوازه با گیسی که وقت دویدن روی شانه اش تاب می خورد، نفس زنان خود را به آنها رسانید.
نگاهش به دایی لبخند داشت. گفت: سلام دایی. و با این حرف گونۀ او را بوسید. محمود دم بافتۀ موی او را کشید و مهربانانه پرسید: خوشگل دایی چه طوره؟
او خندید و محمود وقتی دستش را دور شانۀ دخترک حلقه می کرد، دوباره شیطنت کرد: حیف پسر ندارم، وگرنه عروس خودم بودی!
