رمان برف گیجه نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، معمایی، روانشناختی
تعداد صفحات : ۹۵۶
خلاصه رمان : عود مجدد بیماری روانی کاوه باعث میشود که تصمیم بگیرد تا همراه همسرش آیدا به روستای پدری اش برگردد… روستای متروکه ای که میگویند چهارسال پیش بر اثر زلزله همه ساکنینش رو از دست داده… روستایی که شب ها بجای صدای زوزه گرگ ها، صدای شیون زنی به گوش می رسد و خانه ای که مدفن بزرگترین راز زندگی کاوه است… حقایق برملا و توهمات کاوه از نو شروع میشود… روستا تصمیم گرفته بعد از ۲۰ سال دوباره قربانی بگیرد… قربانی که به نظر میرسد این بار آیداست …
قسمتی از داستان رمان برف گیجه
شب رسیده بودیم به محل اقامتمان، کاروانسرایی که یک حوض فیروزه ای وسط حیاطش داشت و جلوی درب اتاق هایش پردهی ترمه کشیده شده بود.
هنوز وسایلمان را نگذاشته بودیم توی اتاق او دستم را گرفته بود و از آنجا بیرون زده بودیم.
خستگی سفر هفت ساعته مان از تنمان در نرفته، دوباره نشسته بودیم توی ماشین و او بی هدف رانده بود.
تا از کاروانسرا و هیاهوی داخلش دور شویم، آن قدر دور که از شهر فقط نورهای ریز رنگی ای مانده بود که وسط کویر سوسو میزد.
آن قدر رانده بود که از زمان و مکان خارج شده بودیم و تمام قوانین فیزیک بی معنا شده بود.
ایستاده بود جایی میان بینهایت و از من خواسته بود که روی زمین بنشینیم.
ماسه های کویر هنوز داشت هرم گرمای ظهر را پس میداد.
من نشسته بودم کنارش و به شانهی او تکیه زده بودم.
از جایی در دور دست صدای ساز و آوازی دست جمعی می آمد.
یک نفر میخواند دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره… دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره و گروهی تکرار می کردند فایده نداره…
کاوه پرسیده بود دلت میخواست با اونا باشی؟ کنار هم سنات؟
زل زده بودم به ستاره ها گفته بودم: من هیچ وقت شبیه هم سنام نبودم.
لب زده بود: منم همین طور. و آب دهانش را به زور فرو داده بود.
– تو فروغی.
نرم و خسته خندیده بودم: فرخزاد؟ منظورت اینه جلوتر از زمان خودمم؟
_فروغ یعنی نور تو نوری. و دستش را به سمت شهر دراز کرده بود.
_مثل اون نورا که کاروونسرا رو احاطه کردن، تو احاطهم کردی روشنم کردی …