رمان حوالی این شهر نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۱۸۵
خلاصه رمان : صدای داد و فریاد مرد ستونهای خانه را میلرزاند، زن ترسیده کنارش رفت: عزیزم آروم. -یه هفتهست ازش خبری نیست. -شاید براش اتفاقی افتاده! -نمیبینی تو نامه چی نوشته؟ آب دهانش را قورت داد، میدانست! متن نامه را از بر بود… دخترش رفته بود تا عاشقی کند و وای به روزشان اگر این عشق خطا میرفت! -عزیزم… -اون دختر خرابت زیر دست تو خراب شد. آهی کشید؛ وقتی شاگرد اول مدرسه بود دخترِ عزیزم خطاب میشد و حالا شده بود دخترِ خرابش. -با اون پسرهی الدنگ فرار کرده. -صداتو بیار پایین همسایهها میشنون. مرد با نفرت به همسرش زل زد …
قسمتی از داستان رمان حوالی این شهر
پشت میز نشسته بودیم و داشتیم به دستگاه های بدون استفاده نگاه میکردیم.
زمانی با این دستگاه ها سفارشات زیادی آماده کرده بودیم اما اینکه در آینده نیز بتوانیم ازشان استفاده کنم کمی دور از ذهن به نظر میرسید.
-اینجوری نمیشه باید نیرو استخدام کنیم.
با حرف رضا، نگاه من و بهنام سمتش چرخید. او هم از نارو بچه ها و حقهی حسام شدیدا عصبی بود.
-فکر کردم بچه ها دست به دست هم میدن و سفارشا رو تحویل میدیم و بعدش دستی به سر و روی اینجا میکشیم و باز تو بازار خودی نشون میدیم نمیدونستم انقدر زود قضاوتم میکنن!
-حالا ظاهر اینجا مهم نیست کلی سفارش داریم که باید تحویل بدیم.
-اتفاقا عقل مردم به چشمشونه احتمالا پشت سرمون شایعه کنن هیچی نداریم و از عهدهی انجام سفارشاتم بر نمیایم،
مشتریام که بیان و اینجا رو ببینن قطعا پیش خودشون میگن شایعات راسته و سفارشاتو میبرن اون سمت!
حق به جانب گفتم اما رضا با من هم عقیده نبود.
-نسترن خانم این چه حرفیه؟ هتل که نیست شیک و پیک باشه کارگاهه… سفارش میگیریم و با کیفیت مناسب تحویل میدیم.
– بازار امروز فرق داره شیک نباشی و کلاس نذاری کنارت میذارن همه چیز سر انگشت تبلیغات میگرده.
نمیگم كيفيت فدا شه، کیفیت سر جای خودش اما شیک بودن مكان هم این روزا تو رقابت اهمیت داره.
-به نظرم چند نفر استخدام کن با حقوق پایین یکی دو سال کار کن پول که جمع کردی یه جا خودت میخری.
-آقا رضا تا سال دیگه تمام مشتریامونو از دست دادیم میترا همه شونو میشناسه پس بیکار نمیشینه …