رمان دستان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۲۸۲
خلاصه رمان : دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند. دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهر زادهی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش میایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر گمان میکند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده… اما دستان برای اینکه حامی این دختر باشد ناچار است آبرویش را گرو بگذارد …
قسمتی از داستان رمان دستان
مقابل نگاه ملتمس و محزون دستان که قلباً و عاجزانه میخواست برای آخرین بار چشمان جانا را ببیند و از آن کوهستان برود سوار اسب شد و افسارش را کشید.
قلب دستان نای جنبیدن نداشت بر خلاف نگاهش که سرد بود، دلش برای یک نیم نگاه این دختر جان میکند باشد…
مغرور باشد. حتی از او نفرت هم داشته باشد. از تکبر بیش از حد و از خودرأی بودنش هم چشم پوشی میکند.
فقط نگاهش کند… برای آخرین بار به چشمان دستان نگاه کند، بعد برود به امان خدا.
با رفتن جانا تکیه اش را از دیوار گرفت و چند قدم کوتاه پشت سر او روی برفها راه رفت.
وسط کوچهی سنگی ایستاد زخمش تیر کشید و ابروهایش از درد جمع شد.
پنجه هایش را از روی کاپشن پاره به پانسمان بازویش فشرد و با لبهایی خشکیده سرش را پایین انداخت.
مثل قبل قدمهایش را استوار و محکم برنمیداشت. فکرش به هم ریخته بود.
زیر لب واگویه میکرد:
کاش نمیدیدمت… کاش نمیاومدم… منی که برای همیشه میخواستم از خودت و چشمات فرار کنم… رفتن و سخت کردی واسهم لامصب.
من نامرد… بالاغيرتاً تو مردی میکردی بی وجدان یه نیم نگاه حقم نبود که این جوری نیفتم به دل دل کردن؟
به خودش که آمد جلوی خانه حاج کریم ایستاد گفته بودند تا عصر برنمیگردد؟
خسته و گرسنه شانه اش را به در تکیه داد سردش شده بود و برف هنوز هم میبارید.
سوز هوا استخوان میترکاند کمتر کسی از خانه اش بیرون می آمد …