رمان دنیز نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۹۵۶
خلاصه رمان : تا حالا بوده دنیا باب میلت باشه؟ اگه آره که خوش به حالت! دنیز داستان تا حالا هیچ خوشی نداشته. میگیم نداشته، شما بخونید از نزدیک هم ندیده. آره! تا این حد زجر دیده.. عاشق بشی و نداشته باشیش. داشته باشیش؛ ولی عاشق نباشی. تفاوت بینشون یه دنیاست؛ اما دردشون فراتر از یه دنیاست. با پایانی غیر منتظره…
قسمتی از داستان رمان دنیز
با تقه ای که به در خورد، شونه رو روی میز جلوم گذاشتم و بفرماییدی گفتم. برنا داخل شد. به آرومی سلام کرد و در رو بست.
سریع از جام بلند شدم. ضربان قلبم بالا رفت. حرف های دافنه داخل سرم می چرخید. من چی بهش بگم؟ خدایا من چیکار کنم؟ آروم روی تخت نشست.
-جواب سلام واجبه ها ! دست هام رو مشت کردم. باید یک کاری می کردم. باید یک چیزی بهش می گفتم. به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
نفس عمیقی کشید. با جدیت بهم نگاه کرد. _دنیز! چت شده؟
چشم هام لبا لب اشک بود. از پلک زدن هم وحشت داشتم. نمی خواستم اشک هام جاری بشه. به سختی گفتم: برنا لطفا از اتاق من برو بیرون.
شکه از جاش بلند شد. چین عمیقی بین ابروهاش نشست. -منظورت چیه؟
به سختی نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: برنا ما دیگه بزرگ شدیم. دیگه دو تا بچه هم بازی نیستیم. تو نمیتونی هر وقت که دلت خواست، به اتاق من بیای.
من برای خودم محدودیت هایی دارم. درسته که پسر عمه منی و این هم درسته که ما همیشه با هم بودیم. قبول دارم که زیر یک سقف بزرگ شدیم؛ ولی دلیل نمیشه که هر بار به اتاق من بیایی و به من بچسپی.
با تموم کردن جمله ام، سرم رو پایین انداختم. پایین انداختم که اشک هام رو نبینه. سرم رو پایین انداختم تا شکستنم رو نبینه؛ یا شاید، شکستنش رو نبینم.
کمی جلو اومد و بهم نزدیک شد. خیلی ریلکس گفت: من بهت می چسپم؟
تند دستی به چشم هام کشیدم و سرم رو بلند کردم.