رمان رز سفید رز سیاه نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۳۸۲۷
خلاصه رمان: سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. و کمتر از چند ثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس میکردم که هراز گاهی باهم درگوشی پچ پچ میکردن… اما بی توجه به اونا از همون فاصله نگاهم فقط زوم یه نفر بود…
قسمتی از داستان رمان رز سفید رز سیاه
انگار قدم هام برای دور شدن ازش همراهیم نمیکردن اما هر طور شده اونا رو روی زمین کشیدم و ازش فاصله گرفتم!
تقریبا بیشتر بچهها خوابیده بودن.با صدای لادن ساعدم رو از روی چشام برداشتم!
-نازی؟!
نگاه پرسشیم رو به چشاش دوختم.
کف دستش رو زیر سرش قرارداد و آرنجش رو به حالت تکیه گاهی روی زمین گذاشت.
-میگم از ظهر تا حالا خیلی تو خودتی ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.
زیر لب زمزمه کردم. _ناراحت نشدم.
دوباره صدام زد.
نازی؟
_هوم؟!
-خیلی دوسش داری؟!
از سوال بی مقدمه اش کمی جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم!
پلک روی هم گذاشتم… چند لحظه بعد وقتی لای پلک هامو از هم باز کردم لادن هنوز هم با نگاه منتظری خیرهی من بود.
-لادن؟
-جونم؟
نمیدونم چرا بغضم هر لحظه سنگین تر میشد.
-من عاشق شدم!
یه قطره اشک آروم از چشمم بیرون ریخت و روی صورتم سر خورد.
لادن از حالت دراز کشیده در اومد و تو آغوش خواهرانهش بهم پناه داد. همونطور هم کنار گوشم آهسته طوری که بچهها رو بیدار نکنه زمزمه کرد.
-قربونت برم الهی قربون اون دل کوچولوت برم من عزيز…
یکم توی بغلش گریه کردم و انگار کمی سبک شدم!
از بغلش بیرون اومدم با لبخند دستی به چشام کشید و اشکامو پاک کرد و پرسید: بهتری؟
در جوابش گفتم: میترسم… از عاقبت این عشق میترسم لادن!
هر دوتامون خیلی آروم حرف میزدیم طوری که به زور به گوش میرسید.
-نترس قربونت برم اونی که اون عشق تو دل تو قرار داده خودش عاقبتشم بخیر میکنه!
مکثی کرد و در ادامه گفت: میدونی راستش ظهر که اونجور در برابرت جبهه گرفتم با خودم فکر میکردم درگیر یه احساسات زود گذر بچه گانه شدی اما..
اما من عشق رو از نگاهت خوندم نازنین…
حرفاش خیلی دلگرم کننده بود! چون خودم بیشتر از هر چیزی از همین میترسیدم …