رمان زهرچشم نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، مذهبی
تعداد صفحات : ۲۹۰۷
خلاصه رمان : ماهک دختری آزاد و بیپروا که به خاطر یک سوءتفاهم مجبور میشود با سید علی، پسر مستبد و متعصب حاج محمد که یه محل به اسمش قسم میخورن عقد کنه …
قسمتی از داستان رمان زهرچشم
همانطور که میوهها را با دستمال نرم خشک میکنم میپرسم: چرا داداشت زن نمیگیره؟!
رها میخندد و حین چیدن میوه ها توی ظرف سفالی کار شده، میگوید:
باور كن سؤال ما هم هست، ولی نمیشه که یکی رو زور کرد.
لبم را تر میکنم هیجان و حس سخت حسادتی که ریشه هایش هر لحظه توی وجودم بیشتر فرو میرود، ضربان قلبم را بالا برده است.
_تو شهر ما اگه یه مرد سی رو رد کنه و مزدوج نشه بهش میگن خواجه…
رها هینی میکشد و من برای اینکه دروغم را از چشمانم نخواند، نگاه از پرتقال توی دستم نمیگیرم.
-واقعاً؟
سرم را بدون اینکه نگاهش کنم تکان میدهم: خیلی چیزای دیگه هم میگن که نمیشه اینجا گفت…
خودش را سمتم میکشد و کنجکاو با صدای آرامی میپرسد: چیا مثلاً؟ آرومتر بگو مامان که نیست… داداشمم داره نماز میخونه.
به سادگی اش خنده ام میگیرد اما خودم را جمع میکنم و طبق گفتهی او آرام پچ میزنم.
مثلاً میگن گرایشی به زن ها نداره، یا اینکه مشکل دیگه داره…
می توانم نگاه گرد شده اش را حس کنم، اما همچنان اصرار دارم نگاهم را از پرتقال توی دستم نگیرم و با دقت تر خشکش کنم.
– تعجب نداره که الآن که مثل قدیم نیست…
ممکنه برای هر مردی اتفاق بیوفته حتی مردهایی هم هستن که به خاطر ناتوانی ازدواج نمیکنن یا اگه هم ازدواج کردن طلاق میگیرن.
حتی خیلی هاشون به خاطر بالا رفتن میلشون به اعتیاد روی میارن!
گوشت پهلویم که بین انگشتان رها فشرده میشود، با درد سمتش برمیگردم و با دیدن چهرهی رنگ پریده اش اخمی میکنم.
_چته رها؟ مرض دست بیقرار داری؟ کبودم کردی!
با بیچارگی نگاهم میکند و چانه ی لرزانش باعث کورتر شدن اخمم میشود.
اما درست وقتی که میخواهم چیزی بگویم صدای علی تکان شدیدی به تنم وارد میکند…