رمان سایه بان آرامش نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، خانوادگی، معمایی
تعداد صفحات : ۱۰۱۹
خلاصه رمان : زمانی بود که خیال میکردم به قدر کافی قوی و شجاع هستم که به جنگ با سرنوشتم برم و تقدیرم رو خودم رقم بزنم. بعنوان یه دختر نوجوون انتخابهایی کردم که تا سالها روی زندگیم تاثیر گذاشت. خانوادهم رو رها کردم، شروع کردم به مستقل شدن و روی خودم تمرکز کردن. اولین قدم بزرگ زندگیم راهاندازی یه کسب و کار نسبتا بزرگ با مردی بود که شناخته شده محسوب میشد؛ پولدار، جذاب، سرد، باهوش و بلندپرواز… از اون مردهای بد تو قصهها که همه دخترهای خوب عاشقش میشدند… با این تفاوت که من دختر …
قسمتی از داستان رمان سایه بان آرامش
«لی لی!»
این صدا توی سرم موج میاندازد مثل گرد آبی که من در قعرش گرفتار شده و چشم به ابتدای آن داشته باشم.
«در رو باز کن!»
در عالم خواب بیداری میبینم که دارم از روی جوی آبی رد میشوم اما پایم سر میخورد و این افتادن باعث میشود از خواب بپرم.
روی زمین غلت میزنم و برای چند ثانیه نگاهم را روی سقف نگه میدارم.
صداهای توی ذهنم زنده میشوند و ناگهان یادم میآید که برای چه در اتاق کار والا خوابم برده.
«لیلی!» با صدای دوباره ی والا چشم هایم را میمالم.
«بله؟»
«این در بی صاحاب رو باز کن.»
در… در را قفل کرده بودم به سختی نشسته و در همان حالت کلید را میچرخانم و والا بدون آن که بداند پشت در حضور دارم آن را هل میدهد و من را هم عقب میراند.
«همیشه مایهی عذابمی!»
با تکان سر جوابش را میدهم هوا روشن شده اما هنوز ابتدای صبح است، این طور احساس میکنم.
دستش را جلویم دراز میکند که روی آن میزنم.
«خوبم.»
ولی وقت بلند شدن تعادلم را از دست میدهم و او برای این که انتقام بگیرد اجازه میدهد خودم را به در بند کنم.
حالم هنوز سرجایش نیامده. «نمیدونستی نرفتم؟»
دست راستش را توی جیب میکند و پشت به من میایستد.
«اومدم چک کنم در قفل بود، پیام دادم یک باری اما جوابم رو ندادی و حدس زدم خوابت برده باشه.»
«هوووم… خوابم نبرد حالم بهم خورد نتونستم تحمل کنم بیهوش شدم.»
مثل آدمی گیج انگشت اشاره ام را در کمرش میکوبم.
«خیلی پست و حال بهم زنی… یه آدم لعنتی ترحم آمیز کثیف!» …