رمان شاه خشت نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۳۰۳۸
خلاصه رمان : پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بیکسی، مجبور به کارهای بد میشود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل زاده از تبار قاجار میگذارد، فرهاد جهان بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که…
قسمتی از داستان رمان شاه خشت
لباس نسبتاً راحتی پوشیدم و روی تختی که عین رویاهایم بود دراز کشیدم.
ناهار سنگین و داروها در شرف عمل کردن بودند که… کسی پرده را کنار زد.
فرهاد در حال باز کردن دکمه های سرآستینش.
تو با گربه نسبتی داری؟ هر لحظه یه گوشه لم دادی، چرت میزنی!
سرجایم نشستم.
_ناهار زیاد خوردم آخه، خوابم گرفت. شایدم مال داروها باشه!
_من با بچه ها میرم استخر، بخواب که شب سرحال باشی.
مردک بیشعور!
هر چند مرا برای همین آورده بود، مدام یادم میرفت.
باز هم اگر پیشنهاد میداد استخر را به خواب ترجیح میدادم ولی خب نمیشد از اوامرش زیادی سرپیچی کرد.
وقتی بیدار شدم، هنوز برنگشته بودند.
حوصله ام حسابی سررفته بود و البته کمی هم ضعف داشتم.
اتاق را به قصد اکتشاف طبقه اول ترک کردم.
به پایین پله ها نرسیده بودم که هر سه نفرشان را دیدم، حوله پیچ!
سهند از بغلم رد شد و گفت: نیومدی استخر، خیلی خوب بود.
سدا اعلام کرد که گرسنه اس و من به حساب چه خبطی پیشنهاد دادم تا به سدا کمک کنم لباس بپوشد.
سدا دستش را به من داد و فرهاد هم بی اهمیت به اتاق خودش رفت.
ظاهراً با بودن من کنار سدا مشکلی نداشت.
به اتاقش رفتیم پر از عروسک و وسیله بازی، تخت خوابی شبيه كالسكه.
دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان.
فرهاد خونسرد دوش میگرفت و شاید متوجه من هم نشد.
در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم. شکل فرشته ها شد با یک پیراهن صورتی.
واقعاً نمیفهمیدم مادرشان چرا این بچه ها را با فرهاد تنها گذاشته …