رمان شهر فرنگ نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۶
خلاصه رمان : درمورد دیوانه ای هست که همیشه گوشه خیابان ایستاده و مردم را تماشا می کنه. تا اینکه یک روز برحسب اتفاق خانمی با کودکی از کنارش رد میشه و آن کودک شکلات به اون آقای دیوانه میده. بعد چند سال آن کودک بزرگ شده و آقای دیوانه میشناسه تا اینکه….
قسمتی از داستان رمان شهر فرنگ
بالاخره بعد از کلی وقت و صرف قهوه جواهر فروش و خرید کلی، بدون چانه مبلغ آن را آمد تا پرداخت نماید،
متوجه شد که کیف پول خود را نیاورده است و به شوهرش رو نموده و گفت: ببین عزیزم، عجله با آدمی که می کند.
از هول مهمانی امشب و وقت آرایشگاه زنانه پاک یادم رفت از ماشین شما کیف پولم را بردارم. می شود سوویچ ماشین را لطف کنی الان فورا بر می گردم.
کاظم دست بر جیب کت برده و سوویچ را به او داد.
و آذر رو به جواهر فروش کرد و گفت: ببخشید شوهرم سیگار خاص ماربرو میکشه اگه دارید لطف کنید یک دونه کافیه به او تعارف کنید تا حوصلش سر نیاد،
آخه طفلک از صبح زود دنبال کارای خریدمون اومده و اگر سیگار و چاییش برسه، به کار همسرش اصلا کاری نداره،
میبینید مردها چگونه اند. شما که البته حتما با خانم محترم بهتر از سیامک من رفتار می کنید.
جواهر فروش لبخندزنان گفت: اجازه بدهید شاگرد مغازه فردی مطمئن هست بره و کیف شما را برداره و براتون بیاره زحمت نکشید.
آذر گفت: نه نه اصلا در ماشین کلی وسیله هست تا بیام و آدرس بدم زود برمیگردم.
جواهر فروش گفت: البته حق با شماست شرمنده پیشنهاد سبک سرانه خود شدم.
بفرمایید من هم با حضرت آقا خوش و بشی میکنم شاید بتونم در نبود محضر شما (و چشمکی به آذر زد) و ادامه داد یک انگشتری بسیار بسیار نفیس با نگین فیروزه بی رگ و غش، به ایشون پیشنهاد بدم…