رمان عیان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : ۱۶۱۸
خلاصه رمان : -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت میدهم. -ب..ببخشید مگه شوره؟ هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند: نه شیرینه… من مرض دارم می گم شوره …
قسمتی از داستان رمان عیان
دستان خیسم را با حوله خشک میکنم.
شانه ام به چهارچوب در میچسبد و نگاهم به صورت مردی که آرام نفس میکشد.
هاتف من را نمیبیند. منی که با دنیایی درد تنهایی را زندگی میکنم.
آهسته جلو میروم نگاهم را به بازوهای ورزیده اش میدوزم من حتى جرئت نمیکنم که آغوش مردانه اش را آرزو کنم.
یک قدم نزدیک تر میشوم. دل بی صاحبم بی قراری میکند.
نگاهم در صورت مردانه اش میچرخد. کمتر کسی بود که آوازه مردانگی هاتف را نشنیده باشد.
هر چند که دشمن کم نداشت و من که انگار بزرگ ترین دشمن هاتف بودم.
هاتف از کسی که فکرش را هم نمیکرد نامردی دیده بود. روا نبود که با من مردانگی کند!
ولی او هاتف بود… هاتفی که من مثل بت میپرستیدمش!
و من بودم که این بلا را بر سرش آوردم!
حالا که قناری در قفس بود، هاتف هر چه میخواست بر سرش میآورد.
با صدای زنگ در از جا میپرم، هاتف از میان چشمان نیمه بازش نگاهم میکند.
-زنگ زدن؟!
من فقط سر تکان میدهم. دستگیره را پایین میکشم.
مرجان از شتاب قدمهایش کم میکند و نگاهی به موتور هاتف میاندازد.
در را نیمه باز میگذارم.
– هاتف خونهس سها؟
دستانم به سینه ام میچسبد.
-بیدارش کردی تنت میخاره، ها؟
آب دهانش را قورت میدهد.
-نه بخدا… اصن فک نمیکردم خونه باشه سرکار نیس مگه؟ دعوا کرده، سها؟
پشت هاتف را خالی نمیکنم: نخیرم… چرا دعوا کنه!
مرجان لبخند مضحکی میزند.
-همینجوری الکی… شوهر ذليل بدبخت!
میگوید و ریز میخندد و من به این فکر میکنم که او هنوز چشمش دنبال هاتف است یا به قناری حسادت میکند.
صدای هاتف را از پشت سر میشنوم …