رمان فال نیک نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۲۳۳
خلاصه رمان: همانطور که کوله سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایهای خالی میچرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند اتفاق میافتاد از همان وقت که زنگ خبر گوشیاش به صدا درآمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و به عمد با آن لحن اغواگرش ماشین رختشویی فخری خانم را در دلش روشن کرده بود! یاد فخری خانم لبخندی کمرنگ بر لبش نشاند و با خودش فکر کرد اگر زن بیچاره بداند اسم ماشین لباسشوییاش را روی دلآشوبههایش گذاشته است کلی تعجب میکند!
قسمتی از داستان رمان فال نیک
روی نیمکت چوبی زیر آلاچیق، دست به سینه نشسته بود و با اخمهایی درهم طوری به شانهی دخترانهی مقابلش چشم داشت انگار در حال کشف راز بزرگی میان دندانه های بلوری آن باشد!
در تمام طول عمر سی و دو سالهاش چنین نگرانی و اضطرابی را تجربه نکرده بود.
حالش جوری بود مثل اینکه لبه پرتگاه عمیقی ایستاده و هر لحظه ممکن باشد به عمق نامعلوم آن پرت شود.
شانه را برداشت و کمی تکانش داد و نفس بلندی بیرون فرستاد.
معده اش تیر کشید و از شدت درد لحظه ای پلک برهم گذاشت و لب روی هم فشرد.
-این دمنوش خیلی خوبه… آرومتون میکنه.
چشم باز کرد و نیم نگاهی به دوست خواهر پیمان انداخت که با احتیاط لیوان بزرگی پر از مایعی بدرنگ مقابلش میگذاشت.
-من هر وقت فکرم درگیر میشه یه لیوان از این معجون میخورم… خیلی جوابه…
در مقابل اخمهایی که غلیظ تر میشدند حالت دفاعی و شرمندگی به خود گرفت و ادامه داد:
-از وقتی اومدید معلومه حالتون خوب نیست… خب من خواستم…
دست پیش برد و زمزمه کرد: اگر نمیخورید میبرمش…
به دختر که عجولانه برای خودش حرف میزد و تصمیم میگرفت نیم نگاهی انداخت.
-بذار بمونه!
هانا با امیدواری دستش را عقب کشید و لبخند کمرنگی به رویش زد: با يه كم عسل شیرینش کردم قند یا فشارخون که ندارید؟
دوباره نفسی خسته و عمیق کشید و کمی جابه جا شد و لیوان را جلوتر کشید.
حالا دیگر از آن همه اخم و غیظ خبری نبود و به جایش حالتی خنثی نشسته بود.
-فعلا که ندارم …
هانا کنایه کمرنگ حرفش را گرفت اما دلیلش را نمیتوانست حدس بزند فقط اطمینان داشت این مرد دچار گرفتاری بزرگی شده است، شاید عشق…