رمان فرشتگی نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۳۸۶
خلاصه رمان : برای به دست آوردن قلب خانزاده، سر خودم قمار کردم اما نمیدونستم بزرگترین باخت زندگیم توی بردن دل کسی بود که بهم گفت عاشقمه؛ ولی اون هم نمیدونست که خون توی رگهام رو با جنین برادرش شریک شدم…
قسمتی از داستان رمان فرشتگی
ماهان با حرص گفت: «راحت شدی؟»
پس از مدت ها لبخند محوی نشاند و به او جسارت داد تا کاملا سمتش برگردد: «حالا میشه حرف بزنیم؟»
-«در مورد چی؟»
کلافه نفسش را بیرون داد: »همین نیم ساعت پیش نزدیک بود شوک عصبی بهت دست بده، بعد میپرسی در مورد چی؟»
صورتش را متقابلا به او نزدیک کرد: «چرا برات مهمه؟»
نفس عمیقی کشید «ببین میدونم شروع خوبی نداشتیم ولی باور کن همون قدری که امیر میتونه با همه صمیمی بشه منم میتونم اصلا حساب کن دو تا همکاریم که حرف های هم رو میفهمیم.»
-«من حرف تو رو نمیفهمم!»
-«ولى من دارم واضح حرف میزنم… خانم نادری یه کمی کوتاه بیا!»
ناخودآگاه از این حرف با لحن شاکی اش خنده اش گرفت و نیش او را هم باز کرد: «حالا شد.»
آسمان سمت شیشه برگشت تا خنده هایش را از او پنهان کند اما ته دلش حس میکرد تقلای او برای خنداندنش را دوست دارد.
پس از مدتی مسیرها ناآشنا شد با تعجب پرسید: «کجا میریم؟»
-«چند لحظه صبر کن الان میبینی»
با دقت به اطرافش نگاه کرد از خانه ها و خیابان ها فاصله گرفته بودند پیش رویش درختان سر به فلک کشیدهی پارک جنگلی قرار داشت.
قبل از اینکه فرصت آنالیز موقعیت را داشته باشد ماهان ماشین را در حاشیه خیابان پارک کرد و سمت محوطه جنگلی راه افتاد.
بعد از چند دقیقه به فضای خالی از درخت رسیدند که کلبه ای چوبی در مرکز میز و آلاچیق ها احاطه شده بود.
به نیمکت کوچکی اشاره کرد که منظرهی شهر زیر پایشان جریان داشت: «چه طوره؟»
آسمان در تایید حرف او روی نیمکت نشست اما آرام پرسید: «چرا اومدیم اینجا؟»
مختصر جواب داد: «یه کم حال و هوات عوض بشه.»
سپس یک نخ از پاکت سیگارش بیرون کشید و آتش زد.
شوک زده گفت: «فکر نمیکردم پسر اردشیرخان بزرگ سیگاری باشه!»
خندید: «منم فکر نمیکردم دختر بهنام نادری توی شرکت ما کار کنه.»