رمان هایکا نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۳۰۷۹
خلاصه رمان : -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن، دختره رو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟ دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد و کمی به عقب میرود.. -قلبم مچاله شده از پرپر شدن ناصرم.. چه میدونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟ خانُم بزرگ با چشمان اشکی خیره حاجی میشود و دوبار روی پایش میکوبد. -بمیرم برای ناصرم.. حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاه بخت شد دختر مردم …
قسمتی از داستان رمان هایکا
صبح هايکا با صدای تماس تلفنش چشمانش را باز کرد. با دیدن اسم حاجی، سریع تماس را وصل کرد.
-سلام حاجی، صبح بخیر.
-سلام پسر خواب بودی؟ ظهر شد مگه شرکت نمیری؟
-تازه ۸ صبحه حاجی، من ده میرم شرکت چیزی شده حالا اول صبحی؟
-قبل اینکه بری سرکار بیا اینجا کار فوری دارم باهات!
-خيره؟
-تا ببینیم خیره یا شر برسون خودت رو.
بوق ممتد اشغال پشت تلفن پیچید و هایکا تلفن را جلوی صورتش گرفت.
بی معطلی از جایش بلند شد و به طرف حمام رفت، دوش کوتاهی گرفت و لباس هایش را پوشید. از اتاقش بیرون آمد و سوییچ ماشین را برداشت.
ماهور هنوز خواب بود. بدون هیچ سر و صدای آزار دهنده ای، از خانه خارج شد.
کمی بعد ماشینش را در حیاط بزرگ خانه حاجی پارک کرد.
وارد خانه شد و اولین چهره که میدید چهره گلنسا بود.
-سلام آقا خوش اومدید.
-سلام نساخاتون بابام کجاست؟
-نشیمن گاه منتظر شما.
سمت سالن بزرگ خانه قدم برداشت حاجی با همان ابهت همیشگی روی مبل تک نفره بزرگش نشسته بود.
هايكا لبخندی زد و جلوتر رفت: سلام حاجی.
حاجی حسابی فکری درگیر بود و کلافه با صدای هایکا سر بلند کرد و به او خیره شد.
-سلام پسرم خوش اومدی.
هايكا جلوتر رفت و روی مبل رو به روی حاجی نشست.
-ممنون سریع خودمو رسوندم ببینم چیشده؟
حاجی نفس عمیقی کشید و سرتکان داد.
-عروسم چطوره؟
هایکا کمی چشمانش را ریز کرد.یقین پیدا کرده بود که موضوع راجب ماهور است.
-اونم خوبه.
حاجی نگاهی به دور و بر انداخت و از جایش بلند شد.
-شنیدم سبحان به غلطایی کرده!
هایکا با یادآوری سبحان، دندان روی هم سابید.
-کرده حاجی، غلطای زیادی هم کرده، لقمه بزرگ تر از دهنش برمیداره.
حاجی به آرامی سر تکان داد.
-حساب اونو که میرسم اما امروز با تو کار دارم …