رمان هذیون نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۲۹۰
خلاصه رمان : آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم خیز شدم تا بتونم بشینم. یقهام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس میزدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم ساق دستم درد میکرد و رد ناخون، قرمز و خط خطیاش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم میدادم چنان دردی تو مچم میپیچید که ناخود آگاه ریتم نفسهام تند میشد اما با این همه دردش در برابر درد قلب زخمیام هیچ چیز نبود. بوی غذای سوخته خونه رو پر کرده بود و تلفن خونه بیوقفه زنگ میخورد ولی مغزم خالیتر از اونی بود که بتونه دست و پام رو راهنمایی کنه چیکار باید بکنند ...
قسمتی از داستان رمان هذیون
پلک زدم و سعی کردم با تنگ کردن چشمهام اسم کتابی که جلد سبز داشت رو بخونم اما باز هم نتونستم.
ابرهای سیاه چشمهام رو پوشونده بودند چرا چشم هام انقدر ضعیف شده بود؟
رد شدن پسره از جلوم باعث شد دیدم برای یک لحظه طوسی بشه به رنگ تیشرت تنش.
سرم رو کج کردم و نگاهم رو دوختم به پشت سرش که قدم هاش از من دورش میکرد.
جلوی در شیشه ای کتاب فروشی ایستاد و برگشت و نگاهم کرد.
بین لبهاش فاصله انداخت و یک ثانیه بعد دوباره بهم فشردشون و رفت. همه کوشان های جهان از چشمم افتادند.
دستم رو به لبه قفسه کنارم گرفتم و کمی دولا شدم و سعی کردم با کشیدن نفس های کوتاه کنترل خودم رو به دست بگیرم.
قلبم دچار یک جنایت پنهان شده بود قلبم قضاوت شده بود و درد میکرد از شلاقی که کلمه ها به پیکرش کوبیده بودند.
صدای زنگوله بالای در نگاهم رو بالا کشید به پندار که داخل اومده بود نگاه کردم و چشمم تیر کشید.
سرش رو چرخوند سمتی که همیشه اونجا مینشستم و صدام زد و گفت: من اومدم نور چشمهام کجایی؟
دستم رو به چشمم کشیدم و اشکم رو پاک کردم فرشته نجات قلبم اومده بود!
-پیترپن بیا نجاتم بده از این حس بد.
چرخید و نگاهش گره خورد به نگاه خیس من. با دیدن این حالم اخم صورتش رو تیره کرد.
اومد و قبل از اینکه چیزی بگه لبه پیرهنش رو که باز گذاشته بودش و زیرش تیشرت پوشیده بود؛
تو مشتم گرفتم و پیشونی ام رو به جایی که قلبش پشتش پناه گرفته بود چسبوندم …