رمان پادمیرا نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۶۷۱
خلاصه رمان: همیشه به اینجای ماجرا که میرسید از فکر و خیال میامدم بیرون. دیگه چهره ای از اون پسر دستفروش تو ذهنم نبود و نمیتونستم ادامه خاطراتم رو بدون صورتش تصور کنم. راسته که میگن از دل برود هرآنکه از دیده رود. منم همین طوری شدم، سالیان سال از اون قضیه گذشت و هر روز یه چیزی از اون فرد رو فراموش میکردم. دختریم که عاشق یه پسر دستفروش شدم و بهش پول دادم تا بره برای خودش کار پیدا کنه و بیاد خواستگاریم ولی اون پسر میره و دیگه پیداش نمیشه. چندسال بعد که میخواستم فراموشش کنم میفهمم پسره رئیس شرکتی هستش که توش کار میکنم …
قسمتی از داستان رمان پادمیرا
حوریه تو ماشین منتظر بود تا بیرون اومدم خودش رو جمع و جور کرد و ماشین رو روشن کرد.
حوریه: سلام خانوم چه عجب کاری باری داشته باشی سراغی از ما میگیری!
کمربندم رو بستم و گفتم: علیک سلام من پیام ندم یعنی تو نباید پیام بدی؟؟
همونطور که راه میافتاد گفت: دلم برات تنگ شده بود.
_منم!
حوريه: حالا ماجرا چیه؟؟
آهی از ته دل کشیدم و همه چی رو براش تعریف کردم،
باورش نمیشد من میخوام همچین کاری بکنم خواست منصرفم بکنه ولی مرغ من یه پا داشت.
خب تنها راه همین بود اگه راه های دیگه ای داشتم مغز خر نخورده بودم که برم خونهی یه مرد آشغال.
اشتباهی که اغلب دخترا میکنن برای پاک کردن یه کار غلط کار غلط دیگه ای انجام میدن،
برای حفظ آبرو دست به کارهایی میزنن که در آخر منجر به بی آبرویی بیشترشون میشه.
شاید اگه پدر و مادرها بیشتر به دختراشون بها میدادن اگه آموزششون میدادن هر اتفاقی هم بیافته باز ما پشتتیم هیچ دختری برای حفظ آبرو به لجن کشیده نمیشد.
کاری که پدر و مادر نه در حق من انجام دادن نه در حق ماهرو…
تمام فکر و ذکرشون اینه که دختر رو سالم نگهدارن برای شوهر…
غرق در افکاراتم بودم که صدای حوریه رشته افکاراتم رو پاره کرد: رسیدیم.
کیفم رو برداشتم در ماشین رو باز کردم و گفتم: دستت درد نکنه دیگه باهات کاری ندارم.
دستم رو گرفت و با ناراحتی گفت: مانیسا داری کار اشتباهی میکنی بیا الان بریم به پلیس خبر بدیم بخدا که هیچی نمیشه!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و از جام بلند شدم در رو بستم و و گفتم: دارم بهترین کار رو میکنم لطفا نصیحتم نكن.
بعد بدون اینکه منتظر حرفش باشم به سمت خونه ای گفته بود رفتم…