رمان پروانه ام نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اربابی
تعداد صفحات : ۱۷۶۱
خلاصه رمان : با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار”، برادر کوچکترش “آوش” به ایران فرا خونده میشه. برای تصرف و کنترل همه چی… حتی بیوهی جوان و حاملهي برادرش …
قسمتی از داستان رمان پروانه ام
در عالم خواب و بیداری به سر میبرد… چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمید. گرمش بود… و تب داشت انگار !…
صداهایی ناواضح می شنید: لب هاش چه کبوده! انگار خون توی بدنش نیست!
-بطری بخور رو دوباره بگیر زیر دماغش!
-این دایه سیاه لعنتی نیومد؟!
-بجنبید دخترا!… بازم دستمال تمیز بیارید!
پروانه هراسناک از موقعیت خودش… ناگهان از جا پرید.
دستی نشست روی شونه اش نشست: آروم باش دختر جون! هیچی نیست!… اروم بگیر!
پروانه دوباره سر روی بالش گذاشت و از لای پلکهای سوزانش نگاه کرد به صورت خانم بزرگ… که خیلی نزدیکش بود!…
بعد دستش رو گذاشت روی پیشونی پروانه و بعد کلافه و عصبی به کسی که پروانه نمیدیدش… توپید:
-سیاوش کجاست؟!… سیاوش رو پیدا کنید!… این دختر همین حالا باید بره بیمارستان ملک افشاریه!
از روی لبهی تختخواب بلند شد… پروانه باز چشم هاشو بست.
درد داشت و ضعف عجیبی در تمام بدنش موج میزد. حس میکرد روحش رو از بدنش بیرون کشیدن!
صداهای اطراف هنوز توی گوشش میپیچید که دوباره از هوش رفت.
اینبار در عالم خواب و بیداری… به ده سال قبل رفت.
وقتی یک دختر بچهی هشت ساله بود و از پشت ستون چوبی ایوان به حیاط گل آلود نگاه میکرد.
برای اولین بار هیولای نفرت انگیز زندگیش رو ملاقات کرده بود… سیاوش خان امیر افشار!
-گفته بودم بیچاره میکنم احد رو!… گفته بودم جلوشو بگیر، پیرمرد! …
و پدر بزرگش که زانو زده بود مقابل پاهای اون… مثل گوسفند آمادهی ضبحی در برابر سلاخ خودش… گردن کج کرده بود و گریه میکرد.
-خانزاده ببخش! به بزرگی خودت… پسر نادون منو ببخش!
البته… در عالم کودکیش هم میدونست که قرار نیست چیزی بخشیده بشه! عمه طوبی گفته بود… امیرافشارها هیچوقت چیزی رو نمیبخشن!