رمان پناه نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۴۶۱
خلاصه رمان : در اوجِ خوشی، طوفان زده می شود… و اما… برایِ نجات زندگیش حاضر بود هر کاری بکند… هر کاری…! اما از راهِ درستش… و همین شد که…
قسمتی از داستان رمان پناه
چشمهامو که باز کردم اولش گیج بودم… چند ثانیه طول کشید تا همه چیو بیاد بیارم…
از یادآوریش عرق سردی روی پیشونیم نشست…
چرا هرچی بلائه سر من میاد؟؟ اینم شانس ما داریم؟؟
اگه شانس داشتم که اسمم رو پناه نمیذاشتن.. والا..
دست ها م بسته بود. درد می کرد… خیلی کشیده شده بود.
حتما طناب هم رد عمیقی رو روش انداخته بود.. اینکه دیگه فکر کردن نداشت…
یکم تکون خوردم که دست هام که پشتم بود کشیده شد به دیوار…
خراش برداشت…حتی از تصورش هم مورمورم شد.
لب پایینم رو گزیدم… لعنتی کجا رفتن اون دو تا قزمیت؟! قزمیت رو معمولا به مردا میگن؟
الان وقت این فکراست؟! جیغ زدم. هی لعنتی ها… کدوم گوری هستین؟؟؟
صدام انعکاس پیدا کرد و دوباره تکرار شد…
دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای تلق تولوق کفش هایی رو شنیدم.. در با صدای جیری باز شد…
قیافه وحشتناک اون دختری که اسمش مژی بود دیده شد… خوشگل بود اما با کلی آرایش…
اما الان که داشت اینجوری نگاهم می کرد بیشتر زشت شده بود تا خوشگل…
توی اون تاریکی برق چشم هاش و لبخند خبیثش باعث شد چندشم بشه…
مژی_بله خانوم دکتر چیزی شده؟! من: تشنمه!
مژی_بله صبر کنید الان به خوبی از تون پذیرایی میشه…
آب دهنمو به سختی قورت دادم… حرف هاش بوی خوبی نمیداد.. بوی تنفر میداد…
شروع کردم به جوییدن پوست لبم، رفت و درو محکم بست.
ده دقیقه ای میشد از رفتنش گذشته بود دوباره صدای کفش اومد و بعد هم نمایان شدن… هر دو تاشون!!!
فکر کنم اومده بودن ازم پذیرایی کنن …