رمان کوه مثل کوهیار نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی، همخونه ای
تعداد صفحات : ۲۲۱۴
خلاصه رمان : کوه مثل کوهیار، زلزله كوه را هم تكان داد… اما كوهيار را نه…. كوه تنها بود و فرو ريخت… اما كوهيار يارش را داشت… امانتى كه پدرش به دستش سپرده بود… امانتى كه ميان آوار جا مانده بود و بايد برايش كوه مى شد و شد… كوه بود… يار بود…. كوهيار بود… و براى يارش شد همه چي…
قسمتی از داستان رمان کوه مثل کوهیار
دخترک تازه داشت موقعیتش را درک می کرد، نگاهی به نیم رخ جدی و مصمم مرد کنارش انداخت و آرام دستمال را از او گرفت: شما منو از کجا میشناسی؟!
مرد سیاه پوش در حالی که نگاهش به جاده ی پیش رویش بود جواب داد: _قَیِمِت منو فرستاد، آقای کامکار. چشمان دخترک گرد شد و با تعجب پرسید: _قيم من!؟
مرد سیاه پوش با همان ابروهای گره خوردن سری تکان داد: _آره، قبل فوتش یه آدرس داد، تو کارمندان، رفتم اونجا و یکی از همسایه گفت اومدی سرپل برای کمک، اومدی تا…
کمی مکث کرد، نمی خواست داغ دلش را تازه کند: _بابت خانوادت متاسفم.
فقط توانست همین یک جمله را به زبان بیاورد، متاسف بودن یا نبودنش چه دردی از این دختر دوا می کرد، ادامه دادنش برای خودش رفع مسئولیت بود و برای دختر مقابلش یادداوری دردهایش.
_وقتی ناراضی بودی، چرا نشستی پایه سفره ی عقد؟!
دخترک اشک هایش را با دستمال پس زد و با صدای پر از دردی گفت: از یه دختر بی کس و کار که کسی و نداره پشتش باشه و بتونه بهش تکیه کنه چه توقعی داری؟!
_پلیس پس چیکارست؟! چرا ازشون شکایت نکردی؟! دخترک بغضش را قورت دهد تا راه تنفسی اش باز شود: _پلیس؟! پلیس چیکار می تونه بکنه واست؟! فکر کردین سرباز می فرستادن تا بیست چهار ساعته مراقبت باشن؟!
