رمان کوچه عطرآگین خیالت نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۴۳۲
خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفس های دخترک که به گوشش میخورد، موجب شد با ترس لب بزند. برگشتی! دست های یخ زده و کوچکِ آیه دستان خاویر را گرفت. برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و دخترک را رها کرد. وارد خانه شد و …
قسمتی از داستان رمان کوچه عطرآگین خیالت
پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند.
متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدمهای آرام خودش را به آنجا رساند.
خاویر زیر درخت آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود.
نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت.
چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟
نگاه قرمز شده و کلافه اش به صورت زهرا دوخته و زن لبخندی زد.
-زنگ میزنی آژانس؟
به کنار خودش اشاره کرد: بیا بشین… خودم یکم دیگه میرسونمت.
زهرا بدون حرف نشست و منتظر به مرد نگاه کرد.
سیگاری که میان دستانش بی هدف میسوخت را به گوشهی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد.
انگشت شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد: چیه مالوندی به لبات!
شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت.
-خرابش میکنی.. رنگش جیغ نیست که، چیکارش داری؟
مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشم اندک و حرصی آشکارا لب جنباند: خوشم نیومد ازش بهت نمیاد اصلا…
خاویر همین بود، نه زهرا را برای خودش میخواست و نه اجازه میداد زهرا به چشم کسی بیایید.
زهرایی که در حالت عادی برایش مهم نبود، تا تقی به توقی میخورد، ناموسش بود و مانند یک شیر زخمی به دورش غرش میکرد و به همه میفهماند تنها برای اوست!
خاویر که تمام عمر عاشق آیه بود، مردی که شب و روزش به فکر دختر کوچولوی خاطراتش بود،
زهرا را مانند یک شئ ارزشمند و شکننده میپنداشت و حتی به خودش هم اجازه زیاد نزدیک شدن نمیداد!
با حالتی روانی گونه و درک نشدنی زهرا را میخواست …