رمان گلوگاه نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : ۱۲۵۴
خلاصه رمان : از گلوی من بغضی خفه بیرون میزند… از دست های تو، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد…
قسمتی از داستان رمان گلوگاه
چشم هایم را بسته بودم دلم خوابیدن آرام میخواست.
نمیدانم چقدر گذشت. اما به خودم که آمدم، بازویم خیلی نرم توسط انگشتان تارزان الیاس نام، لمس شد. -رسيديم.
برابر در باغ بابا بودیم نیشخند زدم. پیاده شدم. دو تن از پسران محل برابر در بودند. با دیدنم، با تعجب نگاه بینشان رد و بدل شد.
بی حرف، برابر در ایستادم. یکی از آن ها بیسیم زد. در گشوده شد.
حضور مردی که تمام این چند روز سایه ام بود را عقب سرم حس میکردم. راه سنگ فرش با آن نورهای کم جان را طی کردم.
در تراس خانه، بابا روی نیمکت چوبی نشسته و به انتظارم تسبیح میچرخاند.
غنچه هم پوشیده در آن ست خانگی ابریشمی کمی آن سوتر ایستاده بود.
و من نگاه نسلیهان خانم از ورای پنجره اتاقش در طبقه دوم خانه را به وضوح حس میکردم.
برابر تراس پایین آن سه پله ایستادم. بابا برای تارزان اخم به هم دواند.
بابا – اینجا چی کار میکنی این موقع شب؟
البته بيشتر منظورش این بود چه میکنی با این مرد و این لباس های فاخر.
پوزخند زدم.
غنچه دست روی سینه چلیپا کرد. باز هم شوهرش نبود. مثل هر شب.
خندیدم. برابر بابا این حرکات از من بعید بود. من قریب به یازده سال اصلا با بابا چشم در چشم حتی حرف نزده بودم.
شانه بالا انداختم. -بده بابا؟!… بده اینجام؟!
هذیان وار حرف می.زدم و این موضوع اخم های غنچه را در پی داشت.
از سه پله پایین آمد.
رو به بابا گفت: بابا حالش خوب نیست …