رمان یار و یاور نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۹۷۰
خلاصه رمان: در کمد ریلی رو باز کردم و وارد شدم و نگاهی به کت و شلوارم انداختم… کت شلوار مشکیم رو برداشتم و پوشیدم و رفتم سمت کشوی ساعتها… درش رو باز کردم یکی از ساعتهام رو برداشتم و گذاشتم توی دستم… کشوی بعدی رو باز کردم و کراوات مشکیم و برداشتم و اومدم ایستادم جلوی آینه و بستمش… دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم… نگاهم و از آینه گرفتم و کفشهام و پوشیدم و رفتم سمت میز کنسول و تسبیحم و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون… در همین حین در باز شده و نیاز وارد خونه شد، رفتم سمتش: تو اینجا چیکار میکنی؟ متعجب نگاهی به سرتا پام انداخت …
قسمتی از داستان رمان یار و یاور
نزدیک رسیدن به خونه بودم که بیژن یکی از پسرهای محله یه دفعه جلوم سبز شد، یکه خورده پریدم عقب: چه خبرته؟
خندید: نمیدونستم انقدر ترسویی؟
-فرمایش!
زنجیری که تو دستش بود و چرخوند: به فریال بگو…
به محض شنیدن اسم فریال نذاشتم حرفشو ادامه بده و
پریدم وسط حرفش: برو رد کارت حوصله حرف هاتو ندادم.
-ببين فاديا…
از شنیدن اسمم از زبونش خونم به جوش اومد: کی هستی به اسم صدام میزنی؟
-جوش نزن به وقت دیدی شدم شوهر خواهر آیندت، به فریالم بگو امشب منتظرشم.
چی میگه واسه خودش؟ تا اومدم جواب بدم روشو برگردوند و با عجله ازم دور شد…
کلافه کلیدو در آوردم و در و باز کردم و وارد و خونه شدم: فريال؟ فریال؟
صدایی نیومد، رفتم سمت اتاقش و در و باز کردم… کسی تو اتاق نبود.
-بازکجا رفته؟
از تو کیفم گوشیم و در آوردم و شماره اش و گرفتم… انقدر بوق خورد تا قطع شد.
گوشی و گذاشتم رو میز و رفتم سمت اتاقم و لباسم و عوض کردم و اومدم بیرون…
رفتم تو آشپزخونه و نگاهی روی گاز انداختم… خبری از غذا نبود، یه بار نشد بیام خونه غذایی روی گاز باشه!
رفتم سمت یخچال و بازش کردم و نگاهی انداختم…
با دیدن مربای هویچ درش آوردم و گذاشتم روی میز و نون و آوردم و نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدم…
یک ماه از اومدنمون به این محله میگذره و حالا وضعیتمون شده دقيقاً عین محله قبلی…
هیچکی چشم نداره ما رو ببینه و کم مونده از محله پرتمون کنن بیرون…
خوبه باز تو این یک ماه فولاد نیومده مرخصی؛ وگرنه باز میومد میدید وضعیتمون شده مثل قبل يا حتى بدتر اینبار تحمل نمیکرد و حتماً یه بلایی سر فریال میآورد …