رمان یمنا نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۶۷۲
خلاصه رمان : چشمها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشمهایش و تمام… حرف میزنند، بیصدا، بیفریاد، بیقلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشمهایت گذشتهام… حافظم تو را…
قسمتی از داستان رمان یمنا
آن روز در خاطرات خوشمان ثبت شد. یخ رضا هم کم کم آب شد.
سخت نبود فهمیدن دلدادگی رضا به هورا که نمیدانم از کی شروع شده بود. هورا هم بعد از این اتفاق شادتر به نظر میرسید.
ناگفته با هم راز دل گفتند و من از ذوق این حس بینشان غرق شادی بودم.
رضا که انگار حرف دلش او را تا تهران کشیده بود به اهواز برگشت.
به هورا هم سفارش اکید کرد که حتماً وقتی پروازش نشست با خودش تماس بگیرد تا به دنبالش برود.
رضاي خجالتی که در کودکیهایمان من و هورا به شوخی سیب گلاب صدایش میکردیم آدم دوستی نبود، آن هم هورا که حتی بدون دانستن حس بینشان میدانستم جانش به او بسته است.
روی این حساب دیر یا زود باید به اهواز میرفتم.
در خواب ناز بودم که بینیام به خارش افتاد. این قدر تکرار شد که چشمانم را باز کردم.
آرا بود که با انتهای موهایش به جان بینی ام افتاده بود. پتو را روی سرم کشیدم و نالیدم:
-جون من بذار بخوابم، تا صبح داشتم نقل و نبات عروسی پخش میکردم یا لباس میدوختم از بس شما حرف عروسی رو زدین.
-خب پس ما تنهایی میریم کوه!
مثل فنر از جا در رفته از جایم پریدم. اصلاً قرارمان به پسرها را به یاد نداشتم.
-چیه شوهر ندیده؟! کم هست، ولی هست.
-برو گمشو چه ربطی داره؟
– ربطش رو بگم؟
-نخواستم، وای من هیچی جمع نکردم که آرا.
-من جورت رو کشیدم ناهارم که جوجه داریم فقط زحمت لباس پوشیدن میافته گردنت که من واقعاً شرمنده ام میخوای بگم حسان بیاد کمک؟
هورا که کنارم هنوز در خواب بود، لگد نه چندان محکمی به آرا زد.
-خفه نشین با این قرار گذاشتنتون، خدا شیشو نیم صبحه.
آرا نچ نچی کرد و گفت: بگردم تو واقعاً خسته ای اگه ما تا لباس دوختن پیش رفتیم شما تو خواب احتمالاً تا حمومم رفتی.
قبل از این که حرفش را در ذهنم حلاجی کنم از جا پریدو پشتش هم هورا …