رمان یک تو نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۱۵۵
خلاصه رمان : سروصدایی که به یکمرتبه از پشت سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت سرش، چند متری آن طرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بودو امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند…
قسمتی از داستان رمان یک تو
مرد که با قدم های بلندی از کنارش گذشت، حسام او را نگاه دقیق تری انداخت و روی صندلی ماشینش جاگیر شد.
ذهنش ناخودآگاه و با دیدن او درگیر همان شبی شده بود که سراسیمه خودش را به آدرسی رساند که دقایقی قبل تر از آن به تلفنش رسیده بود.
یادش بود به محض رسیدن با اولین شخصی که رودررو شد، همین مردی بود که طی رفت و آمد چند روزه اش به اینجا، ناخودآگاه او را زیر نظر داشت.
ماشین را روشن کرد و دنده را با مکث عقب برد و از گاراژ بیرون رفت.
عجیب بود که ذهنش با دیدن دوبارهی او، چون این چند روز اخیر، معطوف مردی شده بود که در نظرش زیادی ساده و سر و سر به زیر میآمد!
کمی که راند با یادآوری موضوعی سر ماشین را کج کرد و به اجبار سمت عمارت نوساز پدرش به راه افتاد.
خسته بود و بی خوابی دیشبش از او آدمی بی حوصله و کج خو ساخته بود.
با خودش فکر کرد چه میشد این روزهای سیاه لعنتی به سرعت برق و باد میگذشتند و او دوباره به روزهای پیش از این اتفاق بر میگشت روزهای بدون آن خانه و حتی آدم هایش.
با خودش تعارف نداشت داغدیده بود، اما داغش آنقدر گرما نداشت که دلش روزهای گذشته را نخواهد.
اوقاتی را که با آرامش خیال سال ها برای خلق تک به تک لحظه ها و ثانیه هایش جان کنده بود.
نه این روزهایی که عمری از آن فراری بود و حال اینگونه او را اسیر چنگال خود کرده بودند.
آن هم به واسطهی نبود مردی که عمری چشم دیدنش را نداشت …