رمان آنائل رانده شده نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : ۲۹۵۱
خلاصه رمان: از بچگی تو گوشم خوندن فریا ناف بریدمه! من نامی شهیاد مردی قدرتمند و جدی تمام زندگیم رو از دور تماشاش کردم که غرایزم کار دستم نده! انقدر غرق فر موهاش و شیطنت چشمهاش شدم که یادم رفت اون از وجود من توی زندگیش بیخبره! اون ناف بریدهی من بود و قولش رو بهم داده بودن و حتی از این که مال منه خبر نداشت! پس وقت این رسیده بود که خودم رو بهش نشون بدم! خیال می کردم همه چیز طبق نقشه پیش میره و اون برای همیشه مال من میشه ولی فکرش رو هم نمیکردم که فرشته کوچولوی من یه کله آتیشیه سرکش باشه که مدام نه روی حرفم میاره و ازم سرپیچی میکنه!
قسمتی از داستان رمان آنائل رانده شده
بعد از چند لحظه که میان سکوت سنگینی گذشت، ماشین را کنار پیاده رو پارک کرد.
با تعجب نگاهش کردم: چرا وایسادی؟ هنوز نرسیدیم که!
نگاه غد و پر اخمش را به چشمانم دوخت: پیاده شو به اون داریوش همه چیز تموم بگو بیاد دنبالت در شان شما نیست کنار منه هیچی ندار بشینی!
چشمانم گرد شد: واقعا بچه ای باربد!
به رو به رو خیره شد: همین طوره!
لبهایم را به هم فشردم و از ماشین پیاده شدم با اخمهایی درهم قدمی به عقب برداشتم.
ما همیشه از این حرفها به یکدیگر میزدیم فکرش را هم نمیکردم که از دستم دلخور شود یا مرا از ماشینش پیاده کند.
داریوش زیادی لی لی به لالایش گذاشته بود.
همین که پایش را روی گاز فشار داد ماشین به ترتر افتاد و با چند بار جلو و عقب شدن ناگهان خاموش شد!
چندبار استارت زد ولی ماشین روشن نشد!
چند لحظه نگاهش کردم و بعد با صدای بلندی زیر خنده زدم مثل همیشه نیاز به هل دادن داشت.
از ماشین پیاده شد و چپ چپی نگاهم کرد: حناق… به چی میخندی؟
همان طور که اشک چشمانم را پاک میکردم گفتم: میدونی چرا چوب خدا صدا نداره؟ چون فرو میره باربد جان.
یه دختر رو تک و تنها ول کردی کف خیابون خدا هم خوب گذاشت تو کاسهت!
چشمی چرخاند و در را برایم نگه داشت.
طقد قد نكن بیا بشین پشت فرمون من برم یه نفرو پیدا کنم بیارم ماشین رو هل بدیم دیر میرسیم اون مرتیکه فلکمون میکنه.
با نگاهی فاخر به سمتش رفتم و پشت فرمان نشستم در را قفل کردم و با انگشتانم روی فرمان ضرب گرفتم.
بعد از چند دقیقه با مرد میانسالی به سمت ماشین برگشت و شروع به هل دادن کردند.
همین که ماشین روشن شد پایم را روی گاز فشردم و از باربد فاصله گرفتم.
با داد و بیداد پشت سرم شروع به دویدن کرد …