رمان یاکان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی، انتقامی
تعداد صفحات : ۲۷۰۳
خلاصه رمان : اسمش یاکان بود بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش میترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به زندگی این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یه شب بی هوا پا به اتاقش میذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی…
قسمتی از داستان رمان یاکان
“ياكان (امیرعلی)” پاهام مثل یه درخت تنومند به زمین ریشه زده و جلوی چشم هام سیاه بود، انگار که روحم مرده باشد.
همه چیز رویا و توهم بود ذهنم قصه پردازی می کرد و مغزم اجرا. من رو مضحکه کرده بودن کسی که جلوم ایستاده بود اون نبود… به والله که نبود!
هر نفسی که می گرفتم قلبم آتیش می گرفت، ریه هام بوی دود و حسرت می داد و سرم بوی درد!
شاید عشق که میگن همینه، همین که میون آتیش غرق بشی!
توی خواب و رویا به سر می بردم. گلوم تاب این حجم از بغض و خفگی رو نداشت و مغزم سعی می کرد حواسم رو پرت کنه تا بتونم نفس بکشم…
آغلامیسماق، یه کلمه ی ترکی به معنی بغض کردن و به حالت گریه افتادن بدون اشک ریختن… این وصف حال من بود.
تک تک کلمات دردناکی که بی تفاوت ازشون رد می شدم با حال من معنا می گرفت.
میگن پایان دنیای هر آدم با نفر بعدی متفاوته. یکی وقتی عزیزش رو از دست میده به پایان میرسه، یکی با یه خداحافظی و یکی با نابودی جسمش!
من پایان دنیای خودم رو پیدا کرده بودم! روحم بی حرکت مونده بود و جسمم رو به زوال می رفت، قرنیه ی چشم هام مات بود و خونی توی رگ هام جریان نداشت.
من با دیدن قسمتی از جونم اون تیکه ی پازل گم شده، اون قطب ناهمگن و دختری که پنج سال خیالش رو پرستیدم به پایان رسیده بودم!
نگاهم به خون کنار لبش که افتاد چشم هام سوخت…
متوجه لرزش بدنش شدم کمرم خم شد. سیاهی چشم هاش که رفت و روی زمین افتاد قلبم از تپیدن دست کشید…
شاید تقدیر این بود که من مثل بیدهای مجنون ایستاده بمیرم…!