رمان تاونهال نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۳۶۵۷
خلاصه رمان : پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد و قدرتمند شد! اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش آوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی، جوری سونامیوار وارد میشه که فرصت نفس کشیدن به کسی نمیده..!
قسمتی از داستان رمان تاونهال
یاشار مدام به پندار نگاه می کرد، می دانست می خواهد چه کار کند اما برای دوستش نگران بود، پندار نیشخند به لب به مادر بزرگش نگاه می کرد،
لیوان آبی که جلواش قرار گرفت باعث شد سر بچرخاند با دیدن کتی لبخند زد لیوان آب را گرفت و سر کشید، همان لحظه صدای دست زدن همه بلند شد.
پندار لیوان را دست کتی سپرد و بلند گفت: -بذارید صحبتای مادر بزرگمو من ادامه بدم. کل خانواده ترسیدند، همه به همدیگر نگاه کردند، پندار با همان نیشخند قدم زنان جلو رفت وسط سالن ایستاد ،
خیره به مادربزرگ ترسیده اش گفت: میخوام هدیه ویژمو تقدیمش کنم.
دستش را سمت مادر بزرگش گرفت و گفت: -بزرگ خاندانتون، همین کسی که میگه خانواده از همه چیز براش مهم تره، همین کسی که مدام همرو دور هم جمع می کنه،
سی و دو سال پیش به خاطر پول، به خاطر اموال… سکوت کرد و مادر بزرگش عصای درون دستش را به زمین کوبید وبه دو پسرش اشاره کرد،
پندار خندید و گفت: -ترسیدی ؟ نترس هنوز نمی خوام کامل چیزی بفهمن، فقط می خوام بگم تو به خاطر پول حاضری تک تک اینارو بفروشی.
صدای پچ پچ ها بلند شد و مادر جان با آن حرف لحظه ای تن کوچکش کج شد و دخترها جیغ زنان مادرشان را گرفتند،
کتی ترسیده قدم برداشت و پندار خون سرد سمت کتی و یاشار رفت گفت : -کار ما این جا تموم شد .
-پندار حالش بد شد! -نگران نباش، اون حالا حالاها نمیمیره، لباستو بپوش بریم. کتی رفت و پندار به یاشار نگاه کردو هر دو خندیدند، پندار شانه بالا انداخت و گفت: وقتش بود شروع بشه…