رمان پادشاه زمستان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۶۴۸
خلاصه رمان : من مسیحم… مسیح رادان … مردی که از همسرش خیانت دید و دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد… با اجبار پدرم دختر ریزه میزه ای رو به عقدم درآوردن و تا دلم خواست حرص خیانت زن قبلیمو سرش خالی کردم ولی اون بهم ثابت کرد که همه ی زنا خائن نیستن ولی من احمق کوتاه بیا نبودم و مدام اذیتش میکردم تا وقتی که یهو غیبش زد… کل دنیا رو زیر و رو کردم تا پیداش کنم… همه جستجوم خلاصه شد تو پیدا شدن جنازهی زن مورد علاقم و در آخر یه سنگ قبر وسط سینهی قبرستون… باورم نمیشد که عاشقش شده بودم …
قسمتی از داستان رمان پادشاه زمستان
تازه چشمام داشت گرم میشد که در به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
ترسیده سر جام نشستم که آخم در اومد و نگاهم به قامت بلند مسیح افتاد که با اخم زل خیره شده بود بهم.
سرم رو پایین انداختم که گفت: کی بهت اجازه داد از اون اتاق کوفتی بیرون بیای؟
هیچی نگفتم که ادامه داد: مگه با تو نیستم نکن دلت باز کتک میخاد؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم و اروم از روی تخت بلند شدم.
شالم رو برداشتم و روی سرم گذاشتم با قدمای اروم داشتم از کنارش رد میشدم که چنگی به موهام زد.
لبام و به دندون گرفتم که صدام در نیاد که فشار دستش رو بیشتر کرد و دستش رو به پایین کشید و صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت.
چشمام رو بسته بودم که نعره زد: وقتی باهات حرف میزنم چشمای کوفتیت رو باز کن.
نفس عمیقی کشیدم و اروم چشمام رو باز کردم که قطره
اشکی ازشون چکید. چهره اش رو تار میدیدم.
اخماش یه لحظه محو شد و دوباره همون آدم بی رحم شد با اینکه فهمید من بی گناهام بازم داره اذیتم میکنه.
با سرد ترین حالت ممکن زل زدم توی چشمای به خون نشسته اش و با صدایی که از ته چاه در میومد با بغض و لرزشی رو بهش گفتم …
با بغض و صدای لرزونی خیره به چشمای مسیح گفتم: ازت متنفرم.
به وضوح دیدم که مردمک چشماش لرزید و دستش که دور موهام پیچیده بود سست شد.
نیشخندی زد و گفت: نکنه فکر کردى من عاشقتم، هوم؟
محکمتر از بار قبل موهام رو کشید که چشمام بسته شد و لبم رو با دندونم گرفتم که ادامه داد …