رمان اتانازی نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۵۲۵
خلاصه رمان : -تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. -لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده باشم اضافه میکنم. -نشنیدم! نگاه عاقلاندرسفیهی به صورتم میاندازد… دستم را روی دستگاه کوچک ضبط صدای انتهای جیبم میفشارم… باید استارتش کنم؟ مکالمات عادی هم ممکن است به کار بیایند؟
قسمتی از داستان رمان اتانازی
در اتاق باز میشود و قبل از آن که فرصت پلک زدن داشته باشم موهایم در چنگال فهیم گیر می افتد و بعد از آن ضربات مشت و لگد بر سرم آوار میشود.
با یک دست سرم را چسبیده ام و با دست دیگر کیفم را به خود فشار میدهم.
فهیم میزند و فحش میدهد. صدای جیغ و داد فریبا را هم به خوبی تشخیص میدهم.
-من زنده زنده چالت میکنم کثافت میدونی چه غلطی کردی … میدونی؟!
روی زمین غلت میخورم و خودم را به در میرسانم. لگد بعدی زن کمرم را نشانه میگیرد.
از شدت بهت و درد و ترس حتی اشک هم به چشمم نمیآید.
تنها با هر ضربه آوای دردناکی از گلویم بیرون میپرد.
-من امشب اینو میکشم فریبا… امشب اینو میکشم…
برای لحظاتی ضربه ها متوقف میشوند. سر سنگینم را به پشت سر میگردانم.
فریبا با تمام توان فهیم را که مثل دیوانه ها دست و پا میزند عقب نگه داشته است.
-برو غزال… برو…
نیم خیز میشوم و افتان و خیزان خودم را از در بیرون میاندازم و با طی کردن عرض اتاق انگار پاهایم جان تازه ای گرفتهاند.
در واحد را در حالی باز میکنم که فهیم عصبی جیغ میکشد.
آخرین نگاه را به داخل خانه میاندازم و پا که به داخل راهرو میگذارم با سر درون کسی فرو میروم.
-کجا با این عجله؟
با وحشت سر بلند میکنم و در جا خشک میشوم.
هامون اشراق با لبخند ترسناکی مقابلم ایستاده است و تا به خودم بجنبم بازویم را محکم میچسبد و خم میشود و در واحد را به آرامی چفت میکند …