رمان داناوان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : فانتزی، علمی_تخیلی، معمایی، جنایی
تعداد صفحات : ۳۰۳
خلاصه رمان : رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا میکند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و همچنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکهی جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود. اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد. بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند؛ اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست. رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد!
قسمتی از داستان رمان داناوان
وقتی از خواب بیدار شدم دو دقیقه طول کشید تا ذهنم به کار بیفته و موقعیت رو درک کنم و بعد به یاد دیشب و اون اتفاق و حرکت لرد ویلیام افتادم و مجدداً تموم وجودم سوخت!
چرا؟ چرا اون کار رو کرد؟ چرا اون کار رو با منی که هنوز جوون بودم و مجرد کرد در حالی که خودش یه دختر داره؟!
می خواست احساساتم رو به بازی بگیره؟ واقعاً چنین آدمی بود؟ اگه بود من دیگه…
مکث کردم. من دیگه چی؟ دیگه براش کار نمیکنم؟ بهش فکر نمیکنم؟ نه نه نمیتونم این کار رو بکنم.
شاید فکر کردن بهش آسون باشه ولی واقعاً نمیتونم به اون فکر نکنم و وقتی یاد دیشب میفتم،
هرچه قدر عجیب و شوک آور هیجانی که وجودم رو دربر میگیره و باعث مورمور شدنه بدنم میشه رو دوست دارم!
هیجان انگیز و شیرین و این احساس برام عجیبه.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از سقف برداشتم روی تخت نشستم و برخلاف انتظارم هوا هنوز تاریک بود فکر کردم صبح شده.
پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
به سمت تراس رفتم و پرده رو کنار زدم سحر بود و پرتوی خیلی محسوس و کمرنگی از خورشید در انتهایی ترین نقطه ی آسمون نمایان بود؛ اما هنوز تاریک بود.
پرده رو کشیدم و در تراس رو باز کردم و داخل شدم. نسیمی وزید و موهام رو پخش کرد. دست هام رو روی نرده گذاشتم و خم شدم.
منظره ی پایین کاملاً تاریک بود. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نیمه روشن نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم.
چشم هام رو بستم و سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده، آرامش داشته باشم.