رمان سپیدارهای آشنا (جلد اول) نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۶۹۵
خلاصه رمان : زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده… مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که باهاشون زندگی میکرده و همه اموالش رو به زرین بخشیده… بهش میگه تو زمان بچگی من بودی و قبل از مرگش به زرین یاد میده چطور بره به ۸۰ سال پیش… زرین نامزدیش رو بهم میزنه چون علاقه ای به نامزدش نداشته و میره به ۸۰ سال پیش… خیلی اتفاقات میوفته و حالا زرین و محمد عاشقن، زرین بین موندن و برگشتن به زمان حال، تردید داره و …
قسمتی از داستان رمان سپیدارهای آشنا
دو روز است که در بیمارستان هستم. واقعاً اوضاع بهتر از روستاست.
امکانات شهری مثل آب لوله کشی سرد و گرم برقرار است و از همه مهمتر اینکه نیمی از روز سرم گرم است و مشغول کار هستم.
اتاق های کوچک خوابگاه راهبه ها ساده و به دور از هر نوع تجمل اما راحت و مناسب است،
هرچند حریم خصوصی چندانی ندارم و در هر اتاق سه تا چهار تخت خواب هست و به ندرت پیش می آید که تنها باشم.
ولی توانستهام گوشیام را شارژ کنم و گاهی موزیکی گوش بدهم که غنیمت است.
از همه مهمتر اینکه دلم برای خانواده احتشام به شدت تنگ شده است و دوست دارم زودتر ببینمشان.
امیرمحمد نگفته بود کی به دیدنم میآیند ولی با توجه به اینکه اینجا خیلی دم دست تر از آن روستا بود، انتظار دیدنشان شدیدتر شده بود.
روز دوم تازه ساعت کارم تمام شده است که صدایم میکنند.
کسی برای دیدنم آمده است میدوم. عادت کرده ام به لباس بلند و سنگین راهبگی و دیگر اذیتم نمیکند.
نفس زنان میرسم به اتاقی که قرار است ملاقات آنجا صورت بگیرد و با انتظار دیدن مه لقا و امیر محمد در را باز میکنم.
امیررضا آنجاست، تنها. کمی جا میخورم با این حال از دیدن او هم خوشحالم. بلند میشود.
-سلام زرین خانم خوبید؟
-سلام مرسی. شما چطورید؟ از اینورا؟
-جویای احوالتون بودم از محمد ولی گفته بود بهتره زیاد رفت وآمد نکنیم اینجا که توجه کسی جلب نشه و احیاناً لو بره که شما اینجایید.
با خنده میگویم: شما هم که چقدر گوش دادید!
کمی سرخ میشود و میگوید: خب من… محمد گفته بود امروز مهلقا رو بیارم پیش شما، چون خودش خیلی گرفتاره و وقت نمیکنه …